چنين روايت كنند كه …
سال ها پيش از اين ، در قريه اي پارسان نام از ولايت “محال اربعه و بختياري” كه اكنون براي خود بلده اي شده است كه بيا و ببين! در جايي نياكانِ ما شاهد كلنگي مزيّن به روبان ملوّني بودند كه بر زمين كوفته شد و دست ها بر هم كوفتند و مسرّتي كردند از بهرِ اينكه ما نيز چون ساير بلاد صاحب بنايي خواهيم شد سينما نام!
امّا زهي خيال باطل ، كه چرخ روزگار هرگز بر وفق مراد بشر نچرخد و حوادث از نوع طبيعي و انساني ، ارضي و سماوي آن چنان دست در دست يكدگر دهند كه هيچ رؤيايي جامه ي عمل نپوشد.
پس فرزندم! بشنو و هشدار !
حال كه تماشاي جلوه هاي هنر هفتم بر پرده ي “سينما پارسان” به عمر من كفاف نداد وصيّت مي نمايم فرزند خلفي باشي دنباله رو راه پدرانت.
در اين راه بدين اقسام آياتِ يأس زياد بر خواهي خورد كه :
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ي من
آنچه البتّه به جايي نرسد فرياد است !
امّا هرگز اعتنا ننما و با سربلندي پاسخ گوي :
به راه باديه رفتن به از نشستنِ باطل
كه گر مراد نيابم ، به قدرِ وسع بكوشم !
باشد كه دستِ بر قضا كاسه اي به پياله اي خورده ، روزي “سي سال نماي فارسان” مبدّل شود به “سينماي فارسان
